سرباز با بصیرت |
چون خبر ولادتش به پیامبر گرامی اسلام(ص) رسید، به خانه حضرت علی(ع) و فاطمه(س) آمد و اسما را فرمود تا کودکش را بیاورد. اسما او را در پارچهای سپید پیچید و خدمت رسولاکرم(ص) برد. آن گرامی به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت. سلمان فارسی میگوید: دیدم که رسولخدا(ص) حسین(ع) را بر زانوی خویش نهاده او را میبوسید و میفرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانی، تو امام و پسر امام و پدر امامان هستی، تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهای خدایی که 9 نفرند و خاتم ایشان، قائم (امامزمان(عج)) است. به پاس جانفشانی پاسداران اسلام این روز فرخنده به نام روز پاسدار نامگذاری شده است.این روز فرخنده و مبارک را به همه شیفتگان ولایت و امامت به ویژه به پاسداران جان برکف تبریک و تهنیت می گوییم.
نوشته شده توسط زارعی در جمعه 91/4/2 ساعت 1:36 صبح. - لینک ثابت
عطر جانبخش فلق بوییدنی است سوره سبز علق روییدنی است
بزم یاران است در غار حرا جبرئیل و بوتراب و مصطفی
مبعث رسول رحمت و مهربانی بر مسلمین جهان مبارکباد.
نوشته شده توسط زارعی در یکشنبه 91/3/28 ساعت 6:54 عصر. - لینک ثابت
شهادت جانگداز و مظلومانه ی امام موسی کاظم (ع) بر عموم شیعیان تسلیت باد
سلام بر تو ای هفتمین فروغ امامت! سلام بر تو ای وارث شهادت! سلام بر تو ای قبله نیازمندان! سلام بر تو ای آزادترین اسیر و ای آزاده ترین زندانی! تو که زندان، گلستان عبادت و خلوت تو شده بود و زندانیان سنگ دل، اسیر کرامت و بزرگواری ات. تو که زنجیرهای ستم و تازیانه های دشمنی و کینه، قبل از شکنجه و آزار تو به سجده افتادند و دل بی رحمشان در برابر خلق نیکوی تو به رحم آمد. سلام خدا بر تو ای امام هفتمین که تن رنجیده و روح بلندت، شاهد مظلومیت خاندان توست. سلام و درود بی پایان الهی بر تو و دودمان پاک تو باد.
*************
کسی که روح الامین است طایر حرمش
هجوم حادثه بر هم زد آشیانش را
به حبس و بند و شهادت اگر چه راضی شد
به جان خرید بلاهای شیعیانش را. . .
نوشته شده توسط زارعی در پنج شنبه 91/3/25 ساعت 4:9 عصر. - لینک ثابت
بازهم آدینه ای آمد ، ولی مهدی کجاست ؟
هاتفی می گفت مهدی(عج) ، جمعه ها در کربلاست
روبسوی کربلا کردم که فریادش زنم
بازهم با ندبه ای از هجر مولا دم زنم
آمد از سویی ندائی ، آی اهل انتظار
اندکی دیگر صبوری ، می رسد دیدار یار
اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته شده توسط زارعی در جمعه 91/3/19 ساعت 9:18 عصر. - لینک ثابت
نوشته شده توسط زارعی در پنج شنبه 91/3/4 ساعت 8:28 عصر. - لینک ثابت
بچه ها !!
اگر شهر سقوط کرد آنرا دوباره فتح می کنیم ، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند .
((شهید جهان آرا))
سالروز فتح خرمشهر ، شهر خون و قیام بر دلاورمردان ایران زمین مبارکباد.
نوشته شده توسط زارعی در چهارشنبه 91/3/3 ساعت 3:43 صبح. - لینک ثابت
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم / مامور برای خدمت زهرائیم
روزی که تمام خلق حیران هستند / ما منتظر شفاعت زهرائیم
*********************
ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم
محتاج عطا و کرم فاطمه ایم
شهادت ام ابیها ، حضرت فاطمه زهرا (س) بر عاشقان ولایت تسلیت باد.
نوشته شده توسط زارعی در سه شنبه 91/2/5 ساعت 7:43 عصر. - لینک ثابت
همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.
سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.»
تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.
دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.
قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"
آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."
انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."
ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."
یک هفته بعد علی شهید شد.»
برای شادی روح آن شهید بزرگوار صلوات
التماس دعا
نوشته شده توسط زارعی در چهارشنبه 91/1/23 ساعت 3:29 عصر. - لینک ثابت
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
نوشته شده توسط زارعی در سه شنبه 91/1/1 ساعت 12:55 عصر. - لینک ثابت
درباره ی ما
نوشته های پیشین
آخرین نوشته ها
دیگر امکانات